loading...
گزیده سخنان و اشعار بزرگان | شعر های عاشقانه
admin بازدید : 382 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (0)

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﻪ ﻣﻨﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﯾﮑﯽ ﻋﺎﺷﻘﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﺸﯽ
ﺗﻮ ﺟﺎﯾﻪ ﻣﻨﻢ ﭘﺮ ﻏﺼﻪ ﺷﺪﯼ
ﻧﺬﺍﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ ﻧﮕﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ

=====

ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ
ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ
ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯت ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ

=======

ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻮﻧﻢ
ﻣﺤﺎﻟﻪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ
ﺩﻟﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕیـﺎﺵ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﻩ
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ
ﺗﻮ ﯾﺎﺩﻡ ﺩﺍﺩﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﻮ

ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻡ
ﻧﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﻣﮕﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺷﯽ

===========

ﯾﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﯾﺨﯽ ﯾﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺳﺮﺩ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩ
ﺩﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﻓﻘﻂ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩ

===========

ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻗﺮﺻﻪ ﺩﻟﻢ
ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻨﯽ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﻪ ﺩﻟﻢ
ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻦ ﺍﺯﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻤﻮ ﺑﮕﯿﺮ
ﺑﺬﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺳﯿﺮ

=====================

ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻮﻧﻢ
ﻣﺤﺎﻟﻪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ
ﺩﻟﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﺵ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﻩ
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ
ﺗﻮ ﯾﺎﺩﻡ ﺩﺍﺩﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﻮ
ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻡ
ﻧﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﻣﮕﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺷﯽ

admin بازدید : 126 چهارشنبه 22 مرداد 1393 نظرات (0)

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه‌ی بی‌سروسامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟!

سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟!

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله‌مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی‌سروسامان دارد؟!

چاره این است و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود …

 

وحشی بافقی

admin بازدید : 157 چهارشنبه 21 خرداد 1393 نظرات (0)

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد

admin بازدید : 154 سه شنبه 06 خرداد 1393 نظرات (0)

جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه و فریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از آشنایی

admin بازدید : 138 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب
بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی واله‌ی روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است

عراقی

admin بازدید : 169 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (0)

 

الهی به مستان میخانه ات ...... به عقل آفرینان دیوانه ات

به میخانه وحدتم راه ده ...... دل زنــده و جان آگاه ده

می ای ده که چون ریزیش در سبو ...... بـــــر آرد ســــبو از دل آواز هــــو

از آن می که گر شب ببینی به خواب ...... چو روز از دلــــــت ســر زنــد آفتاب

می ای سر به سر شور و مستی و حال ...... ازو یــــــــک قــــــدم تا در ذوالــــجلال

دلا خیز و پایی به میخانه نه ...... صــــــلایی بمستان دیوانه ده

دماغم زمـــــیخانه بویی شنید ...... حذر کن که دیوانه هویی شنید

تو در حلقه ی می پرستان درا ...... که چیزی نبینی به غیر از خدا

به میخانه آی و صفا را ببین ...... مــبین خوشتن, خدا را بـــبین

admin بازدید : 61 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (0)

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست ...

[سهراب سپهری]

admin بازدید : 64 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (0)

من اینجا بَس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است ..

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت بگذاریم،

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است !

admin بازدید : 83 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیم؛سرپناه بی کسیم،توفان تو آن را از من گرفت،کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پرگشودی!!!

****************************************

جهان سوم يعنى جايى كه

وقتى ناراحتى واسه هيچكى مهم نيست،

ولى وقتى خوشحالى همه ميگن چته؟چرا اينقدر جفتك ميندازى؟

********************************************

بگذاز سر بسینه من تا بگویمت اندوه چیست؟ عشق کدام است و غم کجاست ؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمر یست در هوای تو از اشیان جداست

****************************

ز دست دیده و دل هر دو فریاد 
كه هر چه دیده بیند دل كند یاد 

بسازُم خنجری نیشش زفولاد 
زنُم بر دیده تا دل گردد آزاد


٭٭٭


یكی بر زیگری نالان درین دشت 
به خون دیگران آلاله می گشت 

همی كشت و همی گفت ای دریغا
بباید كشت و هشت و رفت ازین دشت


٭٭٭


نسیمی كز بن آن كاكل آیو
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو

چو شو گیرُم خیالش را در آغوش 
سحر از بستُرم بوی گل آیو


٭٭٭


دلُم بی وصل تِه شادی مبیناد 
ز درد و محنت آزادی مبیناد

خراب آبادِ دل بی مقدم تو 
الهی هرگز آبادی مبیناد


٭٭٭


مو آن دلدادۀ بی خانمانُم 
مو آن محنت نصیبِ سخت جانُم 

مو آن سرگشته خارُم در بیابان 
كه چون بادی وزد هر سو دوانُم


٭٭٭


گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش 
به اشك دیدگانُم دادُم آبش 

در این گلشن خدایا كی روا بی 
گل از مو دیگری گیره گلابش

 
٭٭٭


بی ته اشكُم ز مژگانِ تر آیو
بی ته نخِل امیدمُ بی بر آیو

بی ته در گنج تنهایی شب و روز 
نشینُم تا كه عمرُم بر سر آیو


٭٭٭


دو چشمونِت پیاله پر ز می بی 
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ری بی 

همی وعده كری امروز و فردا
نمیدونُم كه فردای تو كی بی؟

*****************************************۸

فریدون مشیری

پر کن پیاله را کاین آب آتشین 
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها كه در پی هم می شود تهی 
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا 
تاشهر یادها .............
دیگر شراب هم 
جز تا كنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد...!
آن بی ستاره ام كه عقابم نمی برد!

در راه زندگی ...
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی 
با این كه ناله می كشم از دل كه : آب ....آب....!!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر كن پیاله را....

 

*********************************************۸

 

 

ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم 
چند وقتی است هر شب به تو می اندیشم 
به تو آری , به تو , یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه , همان وهم و همان تصویری 
که سراغش ز غزل های خودم می گیری 
به تبسم , به تکلم , به دل آرای تو 
به خموشی , به تماشا , به شکیبایی تو
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم 
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است 
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده , چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده 
بر سر روح من افتاده و آوار شده 
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است 
اول اسم کسی ورد زبانم شده است 
در من انگار کسی در پی انکار من است 
یکنفر مثل خودم تشنه دیدار من است 
یکنفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه , تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست 
پس چرا رنگ تو وآینه اینقدر یکی است 
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که  شب آفت جانم شده بود 
آن الفبا که همه  ورد زبانم شده بود 
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آری آن یار دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 بهروز یاسمی

 

 ********************************************************

در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن بیهوده خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت 
امید خود به این دل دیوانه بسته اند

ازشور و مستی پدران گذ شته مان 
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند 

من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم 
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

 

admin بازدید : 95 سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

قاصدک

 

قاصدک از چه خبر آوردی
وز کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیارو دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قااصدک در دل من همه کورندو کرند 
دست بردار از این در وطن خویش غریب 
قاصد تجروبه های همه تلخ 
با دلم میگوید 
که دروغی تو دروغ 
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی آخر ای وای
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم،خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک،
ابرهای همه عالم شب و روز 
در دلم میگریند


مهدی اخوان ثالث

 

********************************************

هيچ کس ويرانيم را حس نکرد 
وسعت تنهائيم را حس نکرد 
در ميان خنده هاي تلخ من 
گريه پنهانيم را حس نکرد
در هجوم لحظه هاي بي کسي
درد بي کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پايانيم را حس نکرد

 

**************************************

در خواب ناز بودم شبي 
ديدم كسي در مي زند 
گشودم در را روي او 
ديدم كه غم است در مي زند 
اي دوستان بي وفا 
از غم بياموزيد وفا 
غم با آن همه بيگانگي 
هر شب به من سر مي زند
 

 

*************************۸

کاش بودی تا دلم تنها نبود

تا اسیر غصه ی فردا نبود

کاش بودی تا نگاه خسته ام

بی خبر از موج دریا ها نبود

کاش بودی تا دو دست عاشقم

غافل از لمس گل مینا نبود

کاش بودی تا زمستان دلم

این چنین پر سوز و پر سرما نبود

کاش بودی تا فقط باور کنی

بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

 

*****************************************************

دستي نيست تا نگاه خسته ام را نوازشي دهد

اينجا باران نمي بارد

 فانوسهاي شهر  خاموش و مرده اند دست هاي مهرباني  فقيرتر از من اند

 نامردمان عشق نديده  خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم

 دلم مي خواهد آنقدر بنويسم تا نفسهايم تمام شود

 

***********************************۸۸

 

 

admin بازدید : 74 دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

با همه بی سرو سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدن آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا توبسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیم
ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه میدانمت خب ترین حادثه میدانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانیست که بارانی ...ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ها نکشانی به پشیمانی ام

admin بازدید : 86 دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دل من دیر زمانی ست که می پندارد
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد

admin بازدید : 74 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دلت را خانه ما کن ، مصفّا کردنش با من
به ما دردِ دل افشا کن ، مداوا کردنش با من

اگر گم کرده ای ای دل ، کلید استجابت را
...
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من

بیفشان قطره ی اشکی،که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شد ، دل بر مکن بازآ
دراین خانه دق الباب کن ، واکردنش با من

به من گو حاجت خود را ، اجابت میکنم آنی
طلب کن آنچه میخواهی ، مهیّا کردنش با من

بیا قبل از وقوع مرگ ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را ، جمع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را ، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من

اگر عمری گنه کردی ،مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس ، امضا کردنش با من

admin بازدید : 61 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

و مرا صدفی که مرواریدم تویی.
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه ای که دلم تویی.
و مرا قلبی که عشقش تویی.
و خود را شبی که مهتابش منم
و مرا قلبی که شیرینیش تویی.
و خود را روحی که جسمش منم
و مرا شمعی که پروانه اش تویی.
و خود را انتظاری که موعودش منم
و تورا التهابی که آغوشش منم.
و مرا را هراسی که پناهش تویی
و تورا تنهایی که انیسش منم .
و مرا تنهایی که انیسش تویی

admin بازدید : 64 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
 
چـطــور دلــت اومــد بــری بـعـد هــزارتـا خــاطــره ؟
 
تــاوان چــی رو مـــن مـیـدم ایـنـجـا کـنـار پـنـجــره ؟
 
چــطـور دلـت اومــد بـری چـطـور تـونـستی بـــد بـشی ؟
 
تــو اوج بـی کـسیـم چـطـور ، تــونـستی ســاده رد بـشی ؟
 
چـطــور دلـت مـی یـاد بـا مــن ایـن جــوری بـی مـهــری کنی ؟
 
شــایـد هـمـیـن الآن تــو هـم داری بــه مـن فـکــر مـی کـنی
 
چـطــور دلـت اومــد کـه مــن ایـنـجـوری تـنـهـا بـمــونـم ؟
 
رفـتـی ســـراغ زنـدگـیـت نـگـفـتـی ، شـــایــد نـتـونــم . . .
 
دلــم سبـک نـشـد ازت دلــم هـنــوز مـیـخــواد بـیـای
 
حـتـی بـا ایـنــکـه مـــیـدونم شــایـد دیگه مــنـو نـخـوای
 
بــذار کـه راحـتـت کـنـم از تــوی رویـات نـمـیـرم
 
مـیـخــوام کـنار پـنـجـــره بــه یـادت آروم بـمـیـرم . . 
admin بازدید : 70 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

از باغ می برند تا چراغانی ات کنند

 تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پر کرده اند صبح تو را ابرهای تار

  تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

   این بار می برند که زندانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

  از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

 شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

  گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظری

admin بازدید : 58 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دانی كه چرا شمع میسورد واشك می ريزد؟
تو گوئی كه از رنج سوختن است
ليك دانی كه ميسوزد وروشنی می بخشد

چون كه ار عشق ميسوزد

آری سوختن شمع از عشق است
عشقش فقط سوختن است
ميسوزد كه روشنی بخشد
واشكش اشك شوق است از بهر عشق

ومن سوختن چون شمع را دوست دارم
 

admin بازدید : 55 یکشنبه 03 فروردین 1393 نظرات (0)
admin بازدید : 68 یکشنبه 03 فروردین 1393 نظرات (0)

متن آهنگ از ماست که بر ماست از شهرام شکوهی

متن آهنگ از ماست که بر ماست از شهرام شکوهی

♫♫♫

یکی هرچی داشت و به طوفان سپرد

یکی آبروشو سر هیچ برد

یکی با هوس هرچی بودو شکست

یکی هم نشست و فقط غصه خورد

 

دروغ شد واسشون مثل حرف راست

نمی دونن این جاده بی اتنهاست

دیگه یادشون رفته کی هستن و

نمی دونن این اشتباه از کجاست

از ماست که بر ماست ، گم شدیم و پیداست

این نفرت و اندوه از سردی دلهاست

از ماست که بر ماست این عشقها بی معناست

اگه تلخی مجنون شیرینی لیلاست

از ماست که بر ماست

از ماست که بر ماست

♫♫♫

یکی با یه احساس دیوونه رفت

یکی هم مسیرش رو وارونه رفت

عجب حسرتی شد برای همه

چه روزای خوبی از این خونه رفت

نشستیم و گفتیم خواست خداست

ولی این بهانست حقیقت کجاست

تاکی خود فریبی که تقدیر بود

حقیقت همینه که تقصیر ماست

حقیقت همینه که تقصیر ماست

admin بازدید : 65 سه شنبه 29 بهمن 1392 نظرات (0)

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

 

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

 

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

 

وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده است

 

آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

 

وقتی میان طایفه ای پست میرود 

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ 

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...

admin بازدید : 64 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

نه بسته ام به كس دل نه بسته كس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
نه چشم دل به سويي نه باده در سبويي
كه تر كنم گلويي به ياد آشنا من
ستاره ها نهفتند در آسمان ابري 
دلم گرفته اي دوست هواي گريه با من
 

admin بازدید : 71 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

کاش می دانستید که زندگی با همه وسعت خویش 

محفل ساکت غم خوردن نیست... 

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست...

زندگی خوردن و خوابیدن نیست...

زندگی حس جاری شدن است 

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگر اغاز حیات 

تا به جایی که خدا می داند........

 

admin بازدید : 64 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (1)

زندگی یعنی مسیری رو به آب ، زندگی یعنی نه بیداری نه خواب

زندگی یعنی سرای امتحان ، زندگی یعنی در ان عاشق بمان

زندگی یعنی کمی و کاستی ، زندگی یعنی دروغ و راستی

زندگی یعنی صفا ، مهر و وفا ، زندگی یعنی ستم ، جور و جفا

زندگی یعنی سفر ، راهی دراز ، زندگی یعنی جهانی رمز دار

زندگی یعنی مهی در پشت ابر ، زندگی یعنی بلا و درد و صبر

زندگی یعنی دو روزی میهمان ، زندگی یعنی فریب میزبان ....

admin بازدید : 65 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

ساده است ستایش گلی ، چیدنش 

و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی 

دوست داشتنش بی احسا س عشقی

او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش!


ساده است لغزشهای خود را شناختن 

با دیگران زیستن به حساب ایشان

و گفتن که من این چنینم!

ساده است که چگونه زییم

باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیزهم

admin بازدید : 71 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من 



من خودم بودم و یک حس غریب 



که به صد عشق و هوس می ارزید 



من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت 



گر چه درحسرت گندم پوسید 



من خودم بودم و هر پنجره ای 



که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود 



و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود 



من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلندو نه آلوده به افکار پلید 



من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید 



آرزویم این بود... دور اما چه قشنگ 



تا روم تا در دروازه نور 



تا شوم چیده به شفافی صبح ... 

admin بازدید : 70 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

رفته بودم سر حوض

تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهيان مي گفتند:

(( هيچ تقصير درختان نيست.

ظهر دم كرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشويه نشست

و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد.

***

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولي آن نور درشت،

عكس آن ميخك قرمز در آب

كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،

چشم ما بود.

روزني بود به اقرار بهشت.

***

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن

و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است.))

***

باد مي رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا مي رفتم

admin بازدید : 223 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

 

 

admin بازدید : 65 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

نه تو مانی

نه اندوه

            ونه هیچ یک از مردم این آبادی

  به حباب نگران لب یک رود قسم

           و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنان ی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرکز

          تو به آیینه

              نه

   آیینه به تو خیره شده ست

   تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

   و اگر بغض کنی

  آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

      بسته های فردا همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه و لیکن خالی است

       ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

  غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

         تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

 

admin بازدید : 54 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشی خدای دانه های انار...

این گونه زندگی کنیم:ساده اما زیبا،مصمم اما بی خیال،متواضع اما سربلند،مهربان اما جدی، سبز اما بی ریا,عاشق اما عاقل.



http://www.mihancamp.com/wp-content/uploads/2012/10/250.jpg
admin بازدید : 67 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

 

رود دنیا جاریست

 

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

 

وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم

 

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!!

 

 

 

((زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند ))

 

 

 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

 

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

 

زندگی درک همین اکنون است

 

زندگی شوق رسیدن به همان

 

فردایی است ، که نخواهد آمد

 

تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی

 

ظرف امروز ، پر از بودن توست

 

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

 

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

 

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،

 

به جا می ماند

 

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

 

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

 

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

 

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ

 

زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق

 

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

 

زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود

 

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست

 

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

 

در نبندیم به ((نور)) ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

 

پرده از ساحت دل برگیریم

 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

 

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

 

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست

 

زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند

 

زندگی شاید همان لبخندی ست ، که دریغش کردیم

 

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

 

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

 

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

 

من دلم می خواهد

 

 

قدر این خاطره را دریابیم.

admin بازدید : 62 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:

- «از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم: «حذر از عشق!- ندانم

سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری

admin بازدید : 67 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

چه خوب است آفريدگار خود بودن

 ولي آسان نيست


شكوه و تقوا و شگفتي از زيبايي شور انگيز طلوع خورشيد را بايد از دور ديد

 اگر نزديكش شويم از دستش داده ايم .

لطافت و زيبايي گل در زير انگشتان تشريح مي پژمرد

 

 آه كه عقل اين ها را نمي فهمد

*******************************************************

به چشمي اعتماد کن که به جاي صورت به سيرت تو مي نگرد ، 

به دلي دل بسپار که جاي خالي برايت داشته

باشد و دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است .
 

 


admin بازدید : 82 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

بگذار تا شيطنت عشق چشمان تو را بر عرياني خويش بگشايد 

 هر چند آنچه معني جز رنج و پريشاني نباشد

 اما كوري را هرگز بخاطر آرامش تحمل مكن

 و گناه ! اما اگر گناه نباشد طاعت را چگونه مي تواني بدست آوري

 چه انسان تنها فرشته اي است كه دستش به خون آغشته است

admin بازدید : 68 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر ليکن خاری

از ره اين سفرم می شکند .

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دريغا به برم می شکند.

دستها می سايم

تا دری بگشايم

بر عبث می پايم

که به در کس آيد

در و ديئار به هم ريخته شان

بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گويد با خود :

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

admin بازدید : 58 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

به كسي عشق بورز كه لايق عشق باشه ، نه

 

كسي كه تشنه ي عشقه

چون كسي كه نشته است يه روزي سيراب ميشه

 

عميق ترين درد زندگي مردن نيست
بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس
زندگي است.
بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است که مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني

 

تنها به اعمال اعتماد كن .

زندگي در بستر وقايع اتفاق مي افتد نه كلمات
  

 

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت،من و مایی نکنیم یادمان باشد سر سجاده عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم !

 يک آواز ميتواند لحظه اي را برانگيزد
يک گل ميتواند رويايي را بيدار کند
يک درخت ميتواند آغازگر جنگلي باشد
يک پرنده ميتواند پيام آور بهار باشد
يک لبخند آغازگر دوستي است
يک دست گرفتن ترفيع دهنده ي روح است
يک ستاره ميتواند کشتي را در دريا هدايت کند
يک کلمه ميتواند هدفي را شکل دهد
يک قدم ميبايستي شروع کننده ي يک سفر باشد
يک روح هامان را به اوج ميرساند
يک تبسم بر نو ميدي غلبه ميکند
يک پرتو آفتاب اتاقي را روشن ميند
يک شمع ظلمت را تباه ميسازد
يک قلب ميتواند حقيقت را بشناسد
يک زندگي ميتواند تفاوت را به وجود آورد

 

خاطراتم را...
ميان دلم سيو ( save ) ميكنم...
فولدري به نام ياد...
جايي كه هيچ تغيير و نصب جديدي پاكش نكند...
مادربزرگم گفته بود... هر چيزي شايد روزي به دردي بخورد...
و خاطرات من هم ... شايد!!!
من علاقه اي به باز يافت ندارم...

 عمريست كه در كوچه دل رهگذريم
از پيچ و خم كوچه دل بي خبريم 
شايد ز دم پير خرابات دمي
بر پيچ و خم كوچه دل پي ببريم

 

زندگي از سه جزء تشكيل شده است:

آنچه بوده ، آنچه هست و آنچه خواهد بود.

 

 همه مي پرسند: 

چيست در زمزمه مبهم آب؟ 

چيست در همهمه دلکش برگ؟ 

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند 

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟ 

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟ 

چيست در کوشش بي حاصل موج؟


 آنکه می خواهد روزی پریدن بیاموزد....

 

    نخست باید

  ایستادن

      راه رفتن

               و بالا رفتن بیاموزد

                     پرواز را با پرواز

                                      آغاز نمی کنند

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 73
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 241
  • بازدید ماه : 709
  • بازدید سال : 10,451
  • بازدید کلی : 33,522